دفتر چه خاطرات من

این وبلاگ توضیح نداره

دفتر چه خاطرات من

این وبلاگ توضیح نداره

!!!!!!

فقط یه چیز میگم....دلم برای آنی تنگ شده ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه  ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه  ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه  ه ه ه ه ه ه ه  ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه  میفهمی دارم دق میکنم؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
همین!!!!!!

آنی دوست دارممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

با اجازه صاحب خونه

سللام..همه سر جای خود ابجی خانوم وارد میشود.

به تمام بروچز وبلاگ دوستان و وبلاگ خوانان..

اول از همه بگویم استعمال دخانیات ممنوع.. زیرا آبجی ما تا حدودی به این دود مزخرف حساسیت دارد و با استشمام آن حالش دگرگون میشود

از انجایی که صاحب خانه در خانه نمیباشد ما دخول کردیم آمادیم..از انجایی همکنون اختیار تمام و کمال این خانه در دست این بنده میباشد..رنگ متن ها هم به دست من هستش.از انجایی که ما عاشق صورتی میباشیم.و از آنجا که این رنگ در زمان کودکی از ما خوشش اومد ما نیز دست رد به سینه اش نزدیم..نقطه عطف این خوشامد ها در پلنگ صورتی رخ داد.

خوب بریم سر اصل مطلب(چرا انقدر خشن)

از اونجا که آبجی ما از ما یه دونه قالب خواسته بود..ما هم بی مرامی نکردیم و امروز پس از گذراندن تپه چاله های این گوگل به یک عدد قالب پیانو برخوردیم که بی اختیار یک ایول از خودمان به جا گذاشتیم..

چون خواهر مذکور به کلاس پیانو میرود و گفتیم بچه مان وبلاگشم با خودش یه مدل باشد..تا ببینم بعدا چه گندی میزند

راستی این را میزنم تنگ کادو روز زن..آخر بچه ۱۵ ساله را چه به کادو..اما باز هم به مرام خودمان..باز میگوییند تو به احساس این بچه توجهی نمیکنیSilentSong..هم اکنون پرتغالی که برایمان آورده اند را میخوریم..اما غافل از اینکه در واقعا در این وامانده ام که چرا طمع سیر میدهد؟!

بسی زحمت را کم میکنیم..

قربانتان..

این بچه ها این گونه نذارین..

SilentSong

چی کار کنم؟؟؟

واییییی خدایاا کاش امتحان داشتم خدایی..بیکاری بد دردیه..

دیروز..ساعت 12 ظهر  از خواب پا شدم..آی کیف داد..خستگی 9 ماه 7 صبح پا شدن از تنم در اومد...بعد کلی الاف گشتم تا ساعت شد 4..بعد مامانم رفت عروسی فامیلمون..(البته رفت خونه ی مامانش بعد رفت عروسی)..من و آنی هم آماده شدیم و رفتیم تولد دوست من..وای که چقدر مذخرف بود..من که دیدم تولدش خیلی خشکه پا شدم و کلی رقصیدم و کلی گفتم و  خندیدم..نصف بچه ها که همش تو اتاق بودن..خلاصه  مامانش گفت خوش به حال  آتوسا چقد شاد چقد خندون..چقد پر انرژی..(منو  می گه هااااااااا) بعد کلیی خواهرش و فامیلاشون از من خوششون اومد..مامانش گفت از این به بعد فقط آتوسا رو دعوت کن(منو میگه هاااااا)..خلاصه دیگه بد نبود...بعد..ساعت 10:30 منو آنی یه آژانس گرفتیمو اومدیم خونه قرار بود منو آنی تنها بخوابیم و مامانم فردا صبح بیاد..ما تا ساعت 1:30 شب داشتیم حرف می زدیم صدای دزدگیر ماشین مامان و شنیدیمو  فهمیدیم که مامان اومد..خودمونو زدیم بخواب..حالا داشتیم از خنده میمردیم...بعد مامانم با پسر خالم اومدو.. ما مثلا خواب بودیم خواستیم مامانو بترسونیم این آنی ضایع کرد..نقشمون نگرفت......همین!!!
آنی هم رفففففففففففففففففففففففففففففففتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

امروز ناراحت بودم هی می گفت چته هی من نمی گفتم..فکر میکرد از دستش ناراحتم!!